یه روز تعطیل لب دریا
یه روز که جمعه بود ، مامان و بابا و عمه جون متین منو بردن دریا اولش رفتم پایی به آب زدم تا خنک بشم بعدش کمی کنار ساحل ایستادم و به سنگهای رنگارنگ خیره شدم تازه واسه عکاس (هر کی هم بود برام فرقی نداشت) زبون درازی میکردم البته چند تا ژست خوب هم داشتم با مامان جونمم یه عکسی انداختم اما بعد از اینهمه عکس دیگه خسته شدم و قیافه ام اینجوری شد و بالاخره بابایی جونم منو از دست عمه و مامان نجاتم داد و بغلش لالا کردم ...