بیماری سپهر و بیمارستان
عزیزدل مامان اول باید خدا رو شکر کنم که اون روزها و شبهای بد بیماری تموم شد و ازش می خوام هیچ مادری مریضی جگرگوشه اش رو نبینه و به معصومیت شما همه بیمارا مخصوصا کوچولوها رو شفا بده.
صبح روز عید قربان حدود ساعت 4 صبح که واسه شیر دادن بغلت کردم متوجه شدم مثل یه گوله آتیش شدی و تب داری. تا حال اینقدر تبت بالا نبوده. بهت استامینوفن دادم و بیدار شدی و گریه کردی. ولی بابا جواد بغلت کرد تا دوباره خوابت برد.
تا صبح خوابم نبرد و همش نگران بودم. طبق معمول هر سال عید قربان اول میریم خونه آقاجون(پدر بابایی) و بعدش خونه پدرجون(پدر مامانی)
برای عمه متین گفتم که صبح تب داشتی و الان خوبی ، فقط بی قرار بودی و فکر میکردم واسه دندونت باشه.از صبح اشتهات کم شده بود و غذای درست و حسابی نخوردی. دیگه با کلی تلاش خوابیدی. وقتی دیدم داری بیدار میشی تا بغلت کردم دیدم ای وای بر من بازم تبت رفته بالا. بهت تب بر دادم.
بابایی اصرار کرد الان ببریمت دکتر ولی من قبول نکردم. گفتم روز تعطیلی فقط اورژانس بیمارستان هستن که معلوم نیست دکتر کشیک کیه. بذار تا فردا که ببریمش پیش متخصص اطفال.
خلاصه صبح روز پنجشنبه هم باز تب شدید داشتی که با هماهنگی آقاجون رفتیم دکتر. آقای دکتر تا گلوت رو دید گفت کروپ (خروسک) گرفته و با توجه به تبی که داره بهتره بیمارستان بستری بشه. رنگ از رخ مامان رفت. گفتم نه آقای دکتر. خواهش میکنم یه کاری کنین بستری نشه. کوچیکه هنوز و محیط بیمارستان هم الان تو این فصل سراسر میکروب و ویروسه. ولی گفت ممکنه تبش خیلی بالا بره و خدایی نکرده تشنج کنه.نامه پذیرش رو داد و گفت رو تخت خودم بستری میشه. خیالتون راحت قول میدم 48 ساعته تورم گلوش خوبه خوب بشه.
ترسیده بودم. بغض داشتم. دلم می خواست بگیرمت و فرار کنم. ولی نگران حالت بودم. با اینهمه حس نا امیدی به حرف این دکتر اکتفا نکردم و با کلی معطلی و پارتی بازی پیش یه متخصص دیگه بردمت. اون خانم دکتر هم با دیدن گلوت نظر دکترت رو تایید کرد.
و این شد که ما با نامه پذیرش رفتیم به سمت بیمارستانی که تو دنیا اومدی. بعد از تشکیل پرونده و گرفتن تبت که 39.2 بود برات آنژیوکت وصل کردن. مامان بمیره برای اون دستای کوچولوت.
تخت شماره 3 رو دادن به شما و از من خواستن لباست رو عوض کنم و یه لباس زشت دادن که تنت کنم.
خانم پرستار هم سرمت رو وصل کرد و داروهات رو هم ریخت توش.
خیلی بی حال بودی و حسابی تب داشتی. روز اول خیلی سخت بود. باید مدام تن شویه ات می کردم که گریه میکردی. هیچی همراهم نبرده بودم. آخه نمی دونستم اینجوری میشه. تشنه و خسته بودم. فقط از خدا می خواستم حالت خوب بشه.
با کلی استرس در حال تکاپو بودم تا آرومت کنم نفهمیدم کی زمان گذشت که پدرجون و مادرجون با عمه متین اومدن. همزمان مامان فاطی هم رسید. یکمی حس دلگرمی پیدا کردم.
ولی بعد از ساعت ملاقات من و شما موندیم.
اولین شب نتونستم بخوابم. چون سرم بهت وصل بود و هی دستت رو جابجا میکردی و سرمت نمی رفت. یا غلت میزدی و روی دستت می خوابیدی.
نمی خوام اون لحظه های بد رو یادآوری کنم. روز جمعه همه اومدن ملاقاتت و خاله معصوم مهربون برات یه ببعی کوکی طبل زن کادو آورد که شما خیلی خوشت اومد.
روز شنبه با هزار امید و آرزو منتظر تشریف فرمایی دکتر بودم تا مرخصت کنه. اما بعد از معاینه گفت باید 2 روز دیگه بمونه. تبش کنترل شده و دیگه نیازی به استامینوفن نداره ولی ریه اش هنوز درگیره و باید عفونتش آزاد بشه. من که گردنم کج شد و چیزی نتونستم بگم. برات فزیوتراپی ریه و بخور تجویز کرد.
روز بعدش یعنی یکشنبه دکتر برای ویزیت مجدد اومد. تا حالمون رو پرسید با چشمانی سرشار از التماس و خواهش نگاهش کردم. از قیافه من خندش گرفت. گفت این که هنوز سرفه میکنه. گفتم نه منم و شروع کردم به سرفه کردن خندید و گفت می خوای بری خونه؟ از نگاهم همه چیز پیدا بود. با لبخندی برگه وضعیت بیمار رو امضا زد و گفت مرخصه.
چنان الهی شکری گفتم که پرستار هم مجبور شد بخنده
خلاصه پدر و مادرجون اومدن و کار بس طولانی ترخیص انجام شد و شکر خدا ما برگشتیم خونه
حالا بگم از علایقت تو بیمارستان:
- عاشق خوردن شیلنگ سرم بودی
- تا ازت چشم برمیداشتم آنژیوکتت رو میذاشتی دهنت و با دندون میکشیدی
- تا رو تختیت یه کمی کنار میرفت به سمت نایلون روی تشکت حمله ور میشدی
- با همه چیز باری میکردی غیر اسباب بازی هایی که برات آورده بودم
اینم دو تا نمونه کوچیک از آتیش سوزوندن شما وروجک خان
بعد از برگشتن به خونه همه چیزی که باهامون تو بیمارستان بود رو شستم. حتی فیل موزیکالت رو عمل جراحی کرده و دم و دستگاهش رو درآوردم و خود عروسک رو انداختم تو ماشین لباسشویی
بیمارستان با همه تلخی که داشت باعث شد چندتا دوست پیدا کنی.
سپهر و امیرمحمد
امیر جون کجای دلت درد میکنه عزیزم (دکتر سپهر)
سپهر و عسل که کمترین اخلاف سنی رو باهات داشت (21 روز)
سپهر و کیانا
و در آخر هم وقتی رسیدیم خونه پدر بردمت حموم و بعدش هم حسابی پیچیدمت
و باز هم خدا رو شکر میکنم الان بهتری و از خدا می خوام دیگه هیچوقت تجربه بستری شدن تو بیمارستان رو نداشته باشی عزیزم